آرشاآرشا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آرشای بابا

پایان سال ۹۳

امروزدیگه آخرای اسفدسال نودوسه هست امسال هم تموم شد فردا شب تحویل سال هست آرشای مامان یکسال دیگه برات تموم شد سال دوم زندگیت باقشنگی هابرات تموم شد تو خندیدن رابیشترتجربه کردی تازه گی های زیادی ازدنیای مادیدی وکودکانه به آنهاخندیدی ماکودکی راآرزو می کنیم که برگردیم کودکی کنیم بی پروابه همه چیز وبه همه کس ازته دلبخندیم وشادباشیم اما چرخ روزگارنمی ایستد تونیز بزرگ می شوی خیلی زود ازدنیای کودکی دورمی شوی کودک من ای بهونه زیستنم چگونه می تونم همراهیت کنم تاکجا می تونم دستت رابگیرم که زمین نخوری وآنقدراستوارباشی که چیزی تورابه زمین نزند وآنقدرشهامت وبزرگی ازاین زندگی یادبگیری که تنها درمقام یک انسان که خداوند ازآن سخن گفته زندگی کنی فرزندم ای تما...
29 اسفند 1393

سفرشمال پاییز1393

عزیزدلم آرشای ذوست داشتنی مان چن روزمونده به زمستون باباتصمیم گرفت بریم شمال خونه مامانی .5شنبه راه افتادیم هواخوب بود توراه خوابیدی دیگه بزرگ شدی اذیتم نمی کنی خودت می ری صندلی عقب ماشین میشینی شب رسیدیم شمال همه جابرات تازگی داشت همه جای خونه مامانی رابررسی کردی خیلی خوشحال بودی عزیزدلم   روزی که رفتیم پارک جنگلی آتیش روشن کردیم خیلی بازی کردی اصلا خسته نمی شدی مدام بادرخت وچوب وآتیش بازی می کردی ازدرخت بالا می رفتی باهمه چیزسروکارداشتی فدات بشم پسرعزیزم کنجکاوبودی هرچی می دیدی می پرسیدی این چیه رفتیم ساحل هواخیلی سرد نبود کلی باسنگ بازی کردی عاشق سنگ هستی دلت نمی خواد ازاونجا جدابشی خیلی دوست داشتی ...
8 دی 1393

آرشا کوچلوی مامان

پسرنازمامان ،قشنگم ،امید زندگیم هرروزکه می گذردشیرین ترمی شوی وخیلی دوست داشتنی ،گلم بیست ماهت تموم شده تو ماه بیست ویکم هستی دیگه یادشیرنمی افتی هرکلمه ای که ازدهن مامی آدبیرون توتکرارمی کنی بابابهت میگه طوطی من،منظورتوقشنگ به مامی فهمونی به نمک میگی ممک کلی می خندیم چن روزه مسواک می زنی بلد نیستی بیشترباهاش بازی می کنی خیلی آقاشدی شیرین زبون ،خونگرم ،هرجامی ریم جوروشادمی کنی کلی برنامه داری که همه سرگرم بشن باهیچ غریبه ای غریبی نمی کنی بلکه دنبالشون به گریه هم می افتی هواسردشده خیلی نمی تونم ببرمت بیرون تو خونه کلافه میشی یه وقتای لباساتومی ری ازکمدت میاری میگی بپوشونم بریم بیرون . انارخیلی دوست داری ازبین هرمیوه ای انارراانتخاب می کنی ...
9 آذر 1393

شیشه شیر

عشقم ،نفسم ،هرروزکه می گذردعاشقترمی شم وتو معنای زندگیم می شوی دراین عصریخبندان تووجودم راگرما می بخشی . کودکم ،نفسم ،حس زیبای رادارم تجربه می کنم شاکرم خداوندا شاکرم ازاین هدیه زیبا.خداوندا به من توفیق این راعطافرما تادرمقابل این هدیه زیبا چیزی کم نذارم درمقام یک مادرازپس این مسولیت برآیم خداوندابه من این توفیق رابده که فردا درمقابل فرزنم شرمنده نباشم کودکم رادرهمه حال به توکه نزدیکترین ومهربانترین ووفادارترین ....هستی می سپارم خدایا کودکم راخودتربیت کن که عاقبت بخیرشود معبودم ازهمه نعمت هایت سپاسگذارم آرشای مامان امروزازصبح بهت شیرندادم تصمیم دارم که ازشیربگیرمت خیلی خوب کناراومدی بعدازهیجده ماه شیرخوردن ،بعدازاون همه وابستگی ....دلم...
11 مهر 1393

کودکم

روزگارقشنگی داریم پسرم درسرلوحه این تقدیرزمان ،نقشی به جامی گذاری باخنده هات، باشیطنت هات ،دلتنگیها گم می شوند آنگاه که سکوت خانه باصدای ملوس تو می شکند لحظه های شیرینی به پامی داری باخنده هات می خندیم لذت می بریم شاید این همان خوشبختی واقعی ماهست کودک من ،شیرینم ،مهربونم ،نفسم هرگزنمی خواهم این روزها رابه دست زمان بسپارم  که برای مرورآن دلتنگ وغمین ازدالان خاطرات ردبشم اما چاره ای نیست من ازاین روزها می گذرم تا تورادربهترین جایگاههاببینم بزرگ شدنت راببینم .پسرم عزیزجانم یاری خداپناه توباشد عاشقانه می پرستمت  ...
7 مهر 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرشای بابا می باشد