آرشاآرشا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آرشای بابا

اتفاق

1392/10/26 16:54
نویسنده : مامان آرشا
155 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم 4شنبه شب18دیماه ساعت 22:30 دایی خلیل زنگ زد گفت مادربزرگم ،مامان بابام فوت کرده است خیلی ناراحت شدم آخه خیلی دوسش داشتم بچه که بودم پیش اون بزرگ شده بودم کلی خاطره باهاش داشتم  وحالا می شنیدم که دیگه نیست

گریه کردم براش دعاکردم قرآن خوندم خدارحمتش کنه آخرین با رتوراشهریورماه توعروسی دایی جلال بغل کرد وبوست کرد پسرم توداری بزرگ می شی درابتدای زندگیت قرارگرفته ای واون درانتهای زندگیش بودزندگیش غمنامه ای داشت که سراسرازدردبود اودردراخوب می شناخت رفت ودفترغمنامه اش بسته شد پسرم اگه روزی این مطلب راخوندی براش فاتحه بخون

باباباما نیومد من صبح توراآماده کردم رفتم ترمینال غرب سوارماشین شدم رفتیم رشت که ازاونجا بریم پارس آباد.هواسردبود رفتیم خونه خاله پری تورادیدن که چقدربزرگ شدی شروع کردی به شیرین کاری همه می خندیدن سرهمه راگرم کردی محدیث کلی باهات بازی کرد

 

چندروزموندیم 3شنبه هفته دیگه برگشتیم توراه سرما خوردی الان توخونمون حالت خیلی بده دیشب ازسرفه زیاد نمی تونستی بخوابی بهت باآنکه شلغم وشربت هم خورده بودی بازم دردزیادی داشتی

پسرم خیلی کلافه هستم دردکشیدن تورامی بینم عصابم خوردمیشه کاش زودترخوب بشی پسرم یادگرفتی بای بای کنی دست بزنی وقتی مگم تموم شد دستتو بهم می مالی من می خندم بابشکن بابا می رقصی امروز بابا که ازسرکاراومد دویدی به سمتش کلی باهم بازی کردی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرشای بابا می باشد