آرشاآرشا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

آرشای بابا

آرشادر8ماهگی

ببین چه حرصی می خوری وقتی عصبانی می شوی دستاتومشت می کنی باحرص گریه می کنی تا آروم بشیپسرم اینجابداخلاق شده عزیزم قهرکرده بود داشت گریه می کرد مامان فدات بشه   پسرم 9ماهش شده دیگه خودش وایمیسته اولین باربردمت پارک عزیزم هواآفتابی بود خوشت اومده بود   ...
2 بهمن 1392

آرشادر7ماهگی

عزیزدلم وقتی ازخواب بیدارمی شدی بدون اینکه گریه کنی مثل موش ازتختت بیرون رانگاه می کردی منتظرمی موندی تایکی بیادپیشت اینجا تولدمهدی جون بود رفته بودیم خونشون 17مهرتولدش بود اینم عکس دوستت محمدمهدی هست که شش ماه ازت بزرگتره تابستون رفته بودیم نمک آبرودعزیزم ببین چطوری بستنی می خوری ازدست بابا ...
2 بهمن 1392

عکسهای آرشادر5ماهگی

پسرم 5ماهت است داری تلویزیون نگاه می کنی رفته بودیم فشم ،دالان بهشت بابا دومین باره که باتو رفتیم عزیزم   اینم یکی دیگه ازعکست تودالان بهشت بابا توبغل بابا کلی بازی می کردی می خندیدی بابابرای اولین باراینجابهت آب هلودادخوردی خوشت اومده بود دوباره دهنتوبازمی کردی می خواستی من وبابا بهت می خندیدیم دنیای من تازه داشتی نشستن رایادمی گرفتی پسرم اینجارفته بودیم ماسوله یه جای خیلی خوب تفریگاه چشمه سراجااجاره کردیم 3روزموندیم موش کوچلوی من چرارفتی زیرتوپها ، پسرم 5ماه و13روزت بود که دیدم دندونت دراومده شب که بابا ازسرکار اومد باذوق نشونش دادم بابا خیلی خوشحال شد بغلت کرد کلی غلغلکت دادوباهات خن...
2 بهمن 1392

آن شب راه رفتی

پسرم دیشب منووبابای راه رفتنتو دیدیم که بلند شدی قدم برداشتی اولین قدمت 27روزپیش بود که بادوقدم خوردی زمین دیگه راه نرفتی هروقت می خواستی بلندبشی راه بری می ترسیدی اما دیشب تونستی راه بری ونترسی دیشب 9ماه و22روزت بود که تونستی چقدرخوشحال شدیم کلی خندیدیم می خواستم ازراه رفتنت فیلم بگیرم نتونستم آخه تادوربین رامی دیدی می دویدی سمت دوربین دیگه راه نمی رفتی خودت بیشترازماذوق می کردی وقتی قدم برمی داشتی پسرم قدم های کودکی ات راداری یادمی گیری برداری به لطف خداانشاالله بزرگ شدی قدم های زندگیت رایادبگیری درست برداری .خیلی دوست دارم نفسم   ...
29 دی 1392

اتفاق

پسرم 4شنبه شب18دیماه ساعت 22:30 دایی خلیل زنگ زد گفت مادربزرگم ،مامان بابام فوت کرده است خیلی ناراحت شدم آخه خیلی دوسش داشتم بچه که بودم پیش اون بزرگ شده بودم کلی خاطره باهاش داشتم  وحالا می شنیدم که دیگه نیست گریه کردم براش دعاکردم قرآن خوندم خدارحمتش کنه آخرین با رتوراشهریورماه توعروسی دایی جلال بغل کرد وبوست کرد پسرم توداری بزرگ می شی درابتدای زندگیت قرارگرفته ای واون درانتهای زندگیش بودزندگیش غمنامه ای داشت که سراسرازدردبود اودردراخوب می شناخت رفت ودفترغمنامه اش بسته شد پسرم اگه روزی این مطلب راخوندی براش فاتحه بخون باباباما نیومد من صبح توراآماده کردم رفتم ترمینال غرب سوارماشین شدم رفتیم رشت که ازاونجا بریم پارس آباد.هواس...
26 دی 1392

مسافرت به شمال

سلام پسرگلم 3شنبه 10 دیماه آماده شدیم بریم شمال خونه مامانی .عمه فرانک هم بامامی اومد پسرم عمه خیلی دوستت داره توهم بیشترازهمه بااوبازی می کنی هواسردبودنشدببرمت بیرون .توخونه بازی می کردی عزیزدلم چقدرآروم تنهای بازی می کردی عموپیمان خیلی دوستت داره عمو می خواست موهاتوکوتاه کنه نمی ذاشتی شروع کردی به گریه کردن خیلی بدت می آد کسی باموهات بازی کنه من توبغلم گرفتمت عمه فرانک باهات حرف می زد که آروم بشی وکمترگریه کنی با مکافات عمو پیمان موهاتو کوتاه کرد عزیزم قربون اون خندت برم عزیزم ...
18 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرشای بابا می باشد