آرشاآرشا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 17 روز سن داره

آرشای بابا

بدون عنوان

سلام پسرگلم رسیدیم به اسفندماه اولین اسفندزندگی تو ،نزدیک تولدت هست که یکسالت تموم بشه پسرم خیلی دلم می خواست یه تولدخوب برات بگیرم اما چون خورده به تعطیلات عیدنوروزی .ماتهران نیستیم بابادوست داره بریم مسافرت،نمی دونم روزتولدت ممکن کجاباشیم .توخونه خودمون نیستیم .پسرم داری خوب راه می ری اماخیلی زمین می خوری مدام سرت به درودیوارمی خوره وگریه می کنی تازه گی هایادگرفتی عقب عقب راه می ری مامی خندیم وقتی می گیم عقب عقب راه بیا می ری جلو وعقب عقب میای می شینی توبغل فدات بشم که خیلی شیطون شدی خداراشکرغذاخوب می خوری بدغذانیستی .عمرم .نفسم .عشقم ..باکارات سکوت خونه رامی شکنی وخونه پراشادی میشه کلی به شیرینکاریهات می خندیم دوشب پیش رهابامامانش ای...
11 اسفند 1392

بدون عنوان

سلام پسرم آرشاجونم ،زندگی مامان یازده ماهگیت هم داره به آخرمی رسه نزدیک تولدت می شه عزیزم کارهای جدید یادگرفتی بهت غذامی دم دوست داری خودت بخوری هرچی تودستم می گیرم بخوری اول زبون می زنی اگه خوشت اومد گازمی گیری هنوزآب خوردن توی لیوان رایادنگرفتی وقتی می خوری کلی سرفه می کنی پسرم بازیگوش شدی دوست داری بازی کنی شکرخدا راه رفتنت خوب شده کمتربه زمین می خوری توپ وباپات قل می دی یه عادت بدپیداکردی که دوست داری همش توبغلم باشی اون شبی که توخونه عمه فرانک وقتی داشتن جنازه عمه افسانه رامی بردن بدجورجیغ زدی شدیداشک ریختی گویابیشترازهمه توحس کرده بودی که عمه برای همیشه می ره واین آخرین بودن بود بعدازاون شب ازبغلم جدانمی شدی می گفتن ترسیدی زن دایی...
2 اسفند 1392

جراحی

سلام پسرم همه زندگیم دیشب چه شب سختی بود ساعت یک ازخواب بیدارشدی فقط گریه کردی نمی تونستم آرومت کنم چسبیده بودی بغلم اشک می ریختی دلم برات می سوخت دل دردداشتی برات شربت دل درددادم اثری نکرد یکسره گریه می کردی ومن بغضم بیشترمی شد که نمی تونستم کاری کنم دلبندم ،عزیزم هرگزنبینم اشکتو، دردتو، که من بیشترمی سوزم تودردمی کشی ومن داغون می شوم توبغلم که خوابت می برددوباره باگریه بیدارمی شدی منو بابا دوساعت رات بردیم فایده ای نداشت یک دفعه بالاآوردی خیلی ترسیدم گریت قطع نمی شد صبحش باید می بردمت بیمارستان برای عمل،سه باربالا آوردی کم کم بهترشدی خوابیدی ساعت 5:30 بیدارشدی شیرخوردی صبح ساعت 8رسیدیم بیمارستان مفید که بستری بشی دکترگفت 6ساعت باید از...
20 بهمن 1392

خونه خاله فرزانه

پسرم امروزوقت بستری داشتی که به علت سرماخوردگی نشدببریمت پریروزرفته بودم خونه فرزانه خانم همسایه 7ماه پیشمون ،چقدربهت خوش گذشت خیلی باهات بازی کردن فرانک دخترفرزانه خانم خیلی دوست داره همه عروسک های بچه گی اش را آورددادبه توکه بازی کنی ولی توخیلی عروسک دوست نداشتی ظرف های آشپزخونه رابیشتردوست داری فرزانه خانم آبکش های آشپزخونش راآورددادبهت 1ساعت بیشترباآنهابازی کردی وقتی بهت می گفتم تموم شد دستاتو بهم می مالیدی خاله هامی خندیدن باشنیدن آهنگ می رقصیدی کلمه های که خاله فرانک می گفت بامزه تکرارمی کردی بهت خیلی خوش می گذشت خیلی خوابت می آومدولی دوست نداشتی بخوابی بعدازخستگی خوابت بردکه من ازخاله هاخداحافظی کردم بابایی اومده بود دنبالمون...
12 بهمن 1392

بیمارستان مفید

سلام پسرگلم خیلی وقت است که دکتربدیعی تشخیص داده بودفتق داری دیروزبردیمت بیمارستان مفید درمیرداماد،ساعت 8بابات منورسوندبیمارستان خودش رفت کرج دنبال کاراداری خودش ،ازدکترخالق نژادنوبت گرفتم بعداز1ساعت معطلی رفتم داخل ،دکترگفت تنگی مجرای شدید هم داری 2تاجراحی برای شنبه 12بهمن نوشت خیلی ناراحت بودم که تواین سن بایدجراحی بشی پسرم خداکمک کنه مشکلی پیش نیاد خوب تموم بشه بایددکتربیهوشی هم نشونت می دادم که 2ساعت دیگه بایدمنتظرمی موندیم ساعت توبغلم خوابیدی بیدارکه شدی می خواستی به همه جاسرک بکشی وبازیگوشی کنی باچندتاازبچه هابازی کردی بعدازاینکه دکتربیهوشی هم تورادیدبابااومددنبالمون اومدیم خونه......... ...
9 بهمن 1392

آرشا11ماهش شد

 پسرم امروز10ماهت داره تموم میشه وارد 11ماهگی می شی بزرگترشدی شلوغ کاری هات زیادشده خوب داری راه می ری سرسفره ازدست تونمی تونیم غذابخوریم همه چیزو بهم می ریزی باید زود غذامون رابخوریم جمع کنیم                                   عزیزم دیروز جمعه رفتیم جاده آبعلی هو اخیلی سرد نبود خیلی خوش گذشت توکه همیشه توماشین می خوابیدی دیروزاصلانخوابیدی                      ...
7 بهمن 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرشای بابا می باشد