آرشاآرشا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

آرشای بابا

عکس مسافرت به ماسوله وتولدرهاجون

چه روزخوبی بود ماسوله بودیم خیلی بهت خوش گدشت پسرم چن تادوست پیداکرده بودی کلی باهاشون بازی کردی اینم روزتولدرهاجون که رفتیم خونشون عزیزم موقع اومدن ازرو مبل افتادی سرت به میزعسلی خورد کبود شد کلی گریه کردی همه خوشی ها تبدیل به ناراحتی شد ...
7 تير 1394

یه روزتعطیلی

عزیزدلم چه ذوقی داشتی هی می گفتی مامان چرخوفلنگ ببرمنو اولش ازصداهای اونجا ترسیدی جلوترنمی رفتی  بعدکه بردیمت استخرتوپ ترست ریخت شروع کردی به بازی کردن با په تعجبی نگاه می کردی عشقم زندگیت پرازشادی باشه عزیزم رفته بودیم مشاٍ روزخوبی بود کلی بازی کردی دنبال چوب بودی همش می گفتی چوب بشکم کنم عاشق چوب شکستنی .یبارجنگل که بودیم چوب شکستن عموپیمان ودیدی ازاون موقع همش میگی بشکم کنم چقدرچوب جمع کردی بابا برات آتیش درست کرد   ...
27 خرداد 1394

جاده آبعلی وپارک طبیعت

عزیزدلم اون روزکه رفته بودیم پارک طبیعت کلی بازی کردی اصلاپیش مانمی موندی همش دنبال غریبه هاراه می افتادی بالبخندت دوست می شدی باهیچ کس غریبی نمی کنی اینجاهم بااون دختردوست شدی کلی بازی کردی   خیلی سردته گلم ،باآنکه داشتی می لرزیدی بازم دوست داشتی توبرف بازی کنی وچقدرلذت می بردی   ...
23 ارديبهشت 1394

تولددوسالگی آرشاجونم

قشنگم ،پسرنازم دوسال اززندگیت تموم شدشمع دوسالگیتو فوت کردی لذت شادی رامی چشی پرازشوروهیجان هستی کودکانه این ورواونور می پری میگی تبلد تبلد ......پرازذوق هستی وچه زیبامی خندی این خنده هات ،این شادیهات منو بیشتربه روزهای درکنارتوبودن پیوندمی دهه که حاضرنیستم باچیز دیگری عوضش کنم زیبای من ،آرزو می کنم زندگی همیشه بهت لبخندبزند وبالبخندت خیلی ازدلها راشاد کنی عروسکم هرروزشیرینترمیشی ومن هروزعاشقتر ،امسال هم مثل پارسال تو شمال خونه مامانی برات یه چشن تولد مختصری گرفتیم خیلی عالی برگزارشد۱۳۹۴.۱.۵         ...
22 ارديبهشت 1394

پایان سال ۹۳

امروزدیگه آخرای اسفدسال نودوسه هست امسال هم تموم شد فردا شب تحویل سال هست آرشای مامان یکسال دیگه برات تموم شد سال دوم زندگیت باقشنگی هابرات تموم شد تو خندیدن رابیشترتجربه کردی تازه گی های زیادی ازدنیای مادیدی وکودکانه به آنهاخندیدی ماکودکی راآرزو می کنیم که برگردیم کودکی کنیم بی پروابه همه چیز وبه همه کس ازته دلبخندیم وشادباشیم اما چرخ روزگارنمی ایستد تونیز بزرگ می شوی خیلی زود ازدنیای کودکی دورمی شوی کودک من ای بهونه زیستنم چگونه می تونم همراهیت کنم تاکجا می تونم دستت رابگیرم که زمین نخوری وآنقدراستوارباشی که چیزی تورابه زمین نزند وآنقدرشهامت وبزرگی ازاین زندگی یادبگیری که تنها درمقام یک انسان که خداوند ازآن سخن گفته زندگی کنی فرزندم ای تما...
29 اسفند 1393

سفرشمال پاییز1393

عزیزدلم آرشای ذوست داشتنی مان چن روزمونده به زمستون باباتصمیم گرفت بریم شمال خونه مامانی .5شنبه راه افتادیم هواخوب بود توراه خوابیدی دیگه بزرگ شدی اذیتم نمی کنی خودت می ری صندلی عقب ماشین میشینی شب رسیدیم شمال همه جابرات تازگی داشت همه جای خونه مامانی رابررسی کردی خیلی خوشحال بودی عزیزدلم   روزی که رفتیم پارک جنگلی آتیش روشن کردیم خیلی بازی کردی اصلا خسته نمی شدی مدام بادرخت وچوب وآتیش بازی می کردی ازدرخت بالا می رفتی باهمه چیزسروکارداشتی فدات بشم پسرعزیزم کنجکاوبودی هرچی می دیدی می پرسیدی این چیه رفتیم ساحل هواخیلی سرد نبود کلی باسنگ بازی کردی عاشق سنگ هستی دلت نمی خواد ازاونجا جدابشی خیلی دوست داشتی ...
8 دی 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرشای بابا می باشد